همسفر نیزه نشین...
رفیق نیمه را نشو مسافر نیزه نشین
از اون بالا یه لحظه هم خواهرتو داداش ببین
دارم می رم از این دیار نگو که تنهام میذاری
ببین داری با موندنت روی دلم پا میذاری
همسفر نیزه نشین گوش کن توی این هم همه
می خوام که سر بسته بگم اینجا پر از نا محرمه
از اون روزی که دشمنت ماه شبامون رو شکست
سه ساله حتی واسه خواب یه لحظه چشماشو نبست
دستی که توی علقمه شق القمر کرده با عمود
نیمه شبی تو بیابون صورت گل رو کرد کبود
اسم رقیه شد ببخش شرمندتم به روم نیار
واسش نکردم مادری تو پای این پیریم بذار
دخترکت یه لحظه هم طاقت دوریت رو نداشت
سرت تو آغوشش که بود چشاشو روی هم گذاشت
همسفر نیزه نشین حرف منو بیا بخر
خسته شدم از این سفر هر جا میری منم ببر
- ۹۵/۰۸/۳۰